در انتظار ذوالبر
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند





پيوندهای روزانه
طراح قالب

 

فال زدن به ديوان حافظ (شاعر معروف شيرازى كه حافظ قرآن بود) در ايران شهرت دارد، در اين كه آيا فال زدن به ديوان حافظ اساسى دارد يا خرافه مى باشد، بين صاحب نظران گفتگو است . بعضى معتقدند كه چون حافظ، همه قرآن را در حفظ داشت و لقب ((لسان الغيب )) بر او صدق مى كرد، فال زدن به ديوانش ممكن است ، صحيح باشد، و بعضى بر آن ، اصل و اساسى نمى يابند، به هر حال در اينجا مناسب است ، به سه مورد از فال حافظ كه نقل شده توجه كنيد:

1- مى گويند: مرحوم علامه طباطبائى (صاحب تفسير الميزان متوفى 25 آبان 1360 شمسى ) هنگامى كه از تبريز وارد حوظه علميه قم شد و خواست كتاب اسفار ملاصدرا (كه در علم فلسفه است ) تدريس كند، در زمان مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى بود، و اين مرجع بزرگ براى علامه پيام فرستاد كه كتاب فلسفه را در قم تدريس نكند...

به هر حال ، تا روزى علامه طباطبائى كنار كرسى نشسته بود و در اين فكر بود كه آيا كتاب اسفار را تدريس كند يا نه ؟ سرانجام ديوان حافظ را كه روى كرسى بود برداشت و به آن فال زد و آن را به طور ناگهانى باز كرد و ديد در طرف راست صفحه اين اشعار است :

عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار

عهدبا پيمانه بستم شرط با ساغر كنم

من كه دارم در گدائى گنج سلطانى بدست      

كى طمع بر گردش گردون دون پرور كنم

دوستان را گرد در آتش مى پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر طمع بر چشمه كوثر كنم

از اين اشعار، الهام گرفت و به تدريس اسفار پرداخت و كم كم موفقيت شايانى در اين جهت پيدا كرد.

2- گويند: يكى از شخصيتهاى نيكوكار در شيراز از دنيا رفت و جنازه او را برداشتند تا طبق وصيتش در حافظيه (كنار قبر حافظ) دفن كنند، به ديوان حافظ فال زدند ببينند آيا حافظ، راضى است يا نه ؟

اين شعر آمد:

رواق منظر چشم من آشيانه تو است

 كرم نما و فرود آى كه خانه خانه تو است

3- باز نقل مى كنند: بعد از سقوط شاه سلطان حسين صفوى ، و غلبه افغانها بر ايران ، محمود افغان يكى از اقوام خود را كه ((مگس خان )) نام داشت ، فرماندار شيراز كرد.

وى پس از چند روزى كه در شيراز بود، روزى كنار قبر حافظ رفت ، بر اثر تعصبات غلطى كه داشت تصميم گرفت قبر حافظ را خراب كند، هر چه اطرافيانش او را نصيحت كردند كه از اين تصميم بگذرد، او گوش نكرد، سرانجام قرار بر اين شد كه از ديوان حافظ، در اين مورد، فالى بگيرند، وقتى كه ديوان را باز كردند، اين شعر در آغاز صفحه راست آن آمد:

اى مگس ! عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است

عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى

مگس خان ، با خواندن اين شعر، سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، و از روح حافظ طلب عفو و بخشش كرد.

منبع: داستان دوستان

 


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ دو شنبه 2 ارديبهشت 1392 ] [ 11:25 ] [ یاران ذوالبر ]

مرحوم سيّد بن طاووس در كتاب فلاح السّائل آورده است :
روزى حضرت صدّيقه كبرى ، فاطمه زهراء سلام اللّه عليها به محضر مبارك پدر بزرگوار خود، رسول گرامى اسلام صلّلى اللّه عليه و آله وارد شد؛ و اظهار داشت : اى پدر جان ! جزاى آن دسته از مردان و يا زنانى كه نماز را سبك مى شمارند، چيست ؟
پيامبر خدا صلوات اللّه عليه فرمود: دخترم ، فاطمه جان ! هركس نماز را سبك شمارد و به شرائط و دستورات آن بى اعتنائى نمايد، خداوند او را به پانزده نوع عقاب ، مجازات مى گرداند:
شش نوع آن در دنيا، سه نوع آن موقع مرگ و جان دادن ، سه نوع در قبر و سه نوع ديگر در قيامت آن هنگامى كه از قبر بر انگيخته شود خواهد بود.
امّا آن شش نوع عقابى كه در دنيا خواهد ديد:
1 - برداشتن بركت و توفيق از عمرش ، كه نتواند از آن بهره كافى و سودمندى برگيرد.
2 - برداشتن بركت از درآمدهايش .
3 - پاك شدن سيماى نيكوكاران از چهره اش .
4 - سرگردان و دلسرد شدن در كارها و عباداتش .
5 - دعاها و خواسته هايش مستجاب نخواهد شد.
6 - آن كه در دعاى مؤ منين سهيم نخواهد بود و دعاى خير ايشان شاملش نمى شود.
و امّا آن عقاب هائى را كه هنگام مرگ خواهد ديد:
1-  ذليلانه خواهد مُرد.
2-  گرسنه و تشنه جان مى دهد.
3- هيچ چيزى تشنگى و گرسنگى او را بر طرف نسازد.
و امّا آن عذاب هائى كه در قبر دچارش مى شود:
1-  خداوند متعال ملكى را ماءمور مى نمايد تا مرتّب او را مورد شكنجه قرار دهد.
2 - قبرش تنگ و تاريك و وحشتناك مى باشد.
و امّا آنچه در قيامت مبتلايش مى گردد:
1 - خداوند ملكى را ماءمور مى نمايد تا او را بر صورت ، روى زمين بكشاند و اهل محشر او را تماشا نمايند.
2 - محاسبه و بررسى اعمالش سخت و دقيق خواهد بود.
3 - و در نهايت اين كه مورد رحمت و محبّت خداوند قرار نمى گيرد و عذابى دردناك دچارش خواهد شد.

منبع:مستدرك الوسائل : ج 3، ص 23، ح 1.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: شعر در وصف حضرت زهرا س,
[ جمعه 16 فروردين 1392 ] [ 18:13 ] [ یاران ذوالبر ]

در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.

وقت ضرورت چو نماند گريز   دست بگيرد سر شمشير تيز

شاه از وزيران حاضر پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش ‍ مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.
آل عمران / 134
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود و سرشتى ناپاك داشت  نزد شاه گفت : نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويــد           حيــــــــــف باشد كه جز نكو گويــــــد

و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:

جهان اى برادر نمانـــد به كس            دل اندر جهان آفريــــــــن بنــــد و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت            كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پـــاك            چه بر تخت مردن چه بر روى خـــــــاك

به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.

منبع: کتاب حکایتهای گلستان سعدی به قلم محمد محمدی اشتهاردی


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ پنج شنبه 9 اسفند 1391 ] [ 23:50 ] [ یاران ذوالبر ]

1- دعا بعد از نماز كه در روايتهاى متظافره** از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليه السلام رسيده است كه: هر كس يك نماز واجب بجا آورد يك دعاى مستجاب نزد خداوند دارد.
2- و از امام صادق عليه السلاماست كه: هر كس نماز واجبى بجا آورد و تا نماز بعدى تعقيب خواند ميهمان خدا است و بر عهده خدا است كه ميهمانش را گرامى بدارد.
3- باز از امام صادق عليه السلام است كه پدرم در تفسير كلام حق تعالى فرمود كه:
فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب
حضرت فرمود: وقتى كه سلام نماز را دادى و نماز را به پايان رساندى همانجا كه نشسته اى مشغول دعا براى كار دنيا و آخرتت بشو، و وقتى كه از دعا فارغ شدى مايل باش تال خدا آن را از تو بپذيرد.

**روايت متظافره، به آن نوع روايت گفته مى شود كه از سه راوى بيشتر داشته باشد.

                  زاندوه غمش خلاص گردان          محرم كنش از خواص گردان
                  از قيد تعلقش رهــــــــــا كن          او را به غم خود آشنــــــا كن
                  توفيق عبادتش ببخشـــــــاى          و اسباب سعادتش ببخشــــاى
                  از گمراهى براهـــــــش آور         از مهلكه در پنـــــــــاهش آور
                  بيدار كنش از خواب غفلـــت         هشيار كن از شراب غفــــلت

                                               قصص الدعاء ج 1


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ سه شنبه 1 اسفند 1391 ] [ 11:32 ] [ یاران ذوالبر ]

حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: عابدى از بنى اسرائيل سه سال پيوسته دعا مى كرد تا خداوند به او پسرى عنايت كند، ولى دعايش ‍ مستجاب نمى شد، روزى در ضمن مناجات عرض كرد:
يا رب ابعيد انا منك فلا تسمعنى ام قريب فلا تجيبنى
خدايا! آيا من از تو دورم كه سخنم را نمى شنوى يا تو نزديكى ولى جوابم را نمى دهى.
در خواب به او گفتند: مدت سه سال خداى را با زبانى كه به فحش و ناسزا عادت كرده و قلبى آلوده به ستم و نيت دروغى مى خوانى، اگر مى خواهى دعايت مستجاب شود فحش و ناسزا را رها كن و از خدا بترس، قلبت را از آلودگى پاك كن و نيت خود را نيز نيكو گردان.

          اى عمر به بد تبـــــــــاه كردى                   وى نامه خود سيـــــــاه كردى
          بيدار نمى شوى زغفلـــــــــت                   هشيار نمى شوى زسكــــــرت
          گوئى زخدا خبـــــــــــر ندارى                    وز روز جزا خبـــــــــر ندارى
          بس عاصى و دل سياه گشتى                    غرق بحر گنـــــــــــــــاه گشتى
          يك لحظه بفكر خويشتـــن آى                    چشمى ز درون جانت بگشاى
          بنگر نيكو كه در چه كــــارى                    افتاده، پياده يـــــــــــــا سوارى

                                             قصص الدعاء ج 1


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ سه شنبه 1 اسفند 1391 ] [ 11:9 ] [ یاران ذوالبر ]

از نبى اكرم )صلى الله عليه و آله و سلم( روايت شده كه فرمودند: از باغهاى بهشتى بخوريد.
پرسيدند: باغهاى بهشتى چيست ؟
حضرت فرمودند: هر صبح و شام به ياد و ذكر او مشغول بودن ، پس تا مى توانيد ذكر بگوئيد و كسى كه دوست دارد مقام خود را نزد خدا ببيند كه مقام خدا نزد او چقدر است ؟
و به چه ميزان به ذكر خدا مشغول است ، زيرا خداوند، آن اندازه به بنده اش ‍ مقام مى دهد، كه او به خداوند داده است ؟
بدانيد كه بهترين اعمال و ذكرها نزد خدا و بهتر از آنچه آفتاب بر آن مى تابد ياد خدا است و خودش خبر داده كه من ، همنشين كسى هستم كه مرا ياد كرده باشد و چه مقامى بالاتر از اينكه خدا همنشين كسى باشد.
در روايات آمده كه دنيا و شيطان به سراغ اجتماع ذاكران خدا نمى روند.)1(

                جانا نظرى كه ناتوانم                   بخشا، كه به لب رسيد جانم
                درياب ، كه نيك دردمندم               بشتاب ، كه سخت ناتوانم
                من خسته كه روى تو نبينم           آخر به چه روى زنده مانم ؟
                گفتى كه : بمردى از غم               تعجيل مكن كه اندر آنم
                اينك به در تو آمدم باز                 تا بر سر كويت جان فشانم
                افسوس بود كه بهر جانى             از خاك در تو باز مانم)2(

                                 1-ارشاد القلوب : ج 1، ص 159.

                                          2- دیوان عراقی


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ دو شنبه 30 بهمن 1391 ] [ 13:2 ] [ یاران ذوالبر ]

جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .
حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى ... .
عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍ گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است.

بحار: ج 74، ص 52.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ جمعه 27 بهمن 1391 ] [ 17:25 ] [ یاران ذوالبر ]

   

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
))خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ((
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
((خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
خدا جواب داد :
((بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی))

 

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن


به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
 
"شیخ بهایی"

www.sansizyashamam.blogfa.com/


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ پنج شنبه 12 بهمن 1391 ] [ 19:13 ] [ یاران ذوالبر ]

حضرت امير (عليه السلام) مى فرمايد: مردى نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: يا رسول الله مرا به عملى راهنمايى كنيد، به عملى كه به سبب آن:
1- خدا مرا دوست بدارد.
2- مردم مرا دوست بدارند.
3- دارائيم فراوان شود.
4- بدنم سالم بماند.
5- عمرم طولانى شود.
6- خدا مرا با تو محشور كند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: اين 6 حاجت 6 خصلت مى خواهد:
1- اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد از او بترس و از گناه پرهيز كن.
2- اگر مى خواهى مردم تو را دوست دارند به آنها خوبى و نيكى كن و به آنچه در دست آنهاست طمع نكن و چشم نيانداز.
3- اگر مى خواهى دارائيت فراوان شود زكوه بده.
4- اگر مى خواهى بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده.
5- و اگر مى خواهى عمرت طولانى شود صله رحم كن ((ديد و بازديد خويشان)).
6- و اگر مى خواهى خدا تو را با من محشور كند سجده را براى خدا طولانى كن.(1)

اى محمد كه تويى مظهر آيات خدا

اى كه لعل لب تو قيمت گوهر شكند
 كام دنيا شد شيرين ز كلام خوش تو

اى كه گفتار تو شيرينى شكر شكند
 كى روا بود كه سنگ ستم امت پست 

در دندان تو اى مظهر داور شكند.(2)

منابع: 1- كتاب نصايح يا سخنان چهارده معصوم: ص 248-   2-  ديوان خسرو: ص 13



موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ شنبه 7 بهمن 1391 ] [ 22:25 ] [ یاران ذوالبر ]

روزى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) وضو گرفت و خواست كفشهاى خود را بپوشد كه ناگهان عقابى از آسمان آمد و كفش حضرت را ربود و پرواز كرد؛ سپس آن را از بالا رها كرد، موقع سرنگون شدن كفش مار سياهى از درون آن به زمين فتاد.
عنايت الهى به اين ترتيب ، عقاب را خير خواه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نمود؛ آنگاه عقاب به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت :
ضرورت مرا وادار كرد به گستاخى نموده و كفش شما را ربوده و به هوا ببرم ؛ وگرنه من در پيشگاه شما چنين جسارتى را نبايد بكنم .
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از او تشكر كرد و فرمود: اين جفاى ظاهرى تو را ديديم ولى مى دانستم كه اين جفا عين وفاست من به ظاهر غمگين شدم ولى در واقع از غم بزرگتر كه در انتظارم بود نجات يافتم ؛ گرچه خداوند غيبها را به ما آموخته ولى در آن لحظه دلم به خود اشتغال داشت .
عقاب گفت : غفلت از تو دور است و هم اگر اين مار را درون كفش ديدم انعكاس از نور تو، چشمم را بينا كرد.
عكس حقيقت نورانى همه جا را روشن مى كند و عكس ظلمت ، همه جا را تاريك مى كند؛ عكس بنده الهى همه نور است ولى عكس مردم بيگانه كورى و تيرگى است
.

 

عكس نورانى همه روشن بود           عكس ظلمانى همه گلخن بود

عكس عبدالله همه نورى بود          عكس بيگانه همه كورى بود

 

اكنون در انتخاب همنشين بكوش تا عكس قلب هر كس را پيدا كنى ، اگر عكس نورانى بود آن همنشين را برگزين چرا كه انعكاسات روحى اثر بخش ‍است.

عكس هر كس را بدان اى جان ببين      پهلوى جنسى كه خواهى مى نشين

منبع: داستانهاى مثنوى ، ج 2، ص 115


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ شنبه 7 بهمن 1391 ] [ 22:16 ] [ یاران ذوالبر ]

روزی حضرت محمد(ص) ، شیطان را حاضر در مسجدالحرام دید.

پیش او رفت و گفت:ای ملعون چرا ناراحتی؟

شیطان گفت:از دست تو وامت تو ناراحتم.

حضرت(ص)فرمود:چرا از من ناراحتی؟

شیطان گفت:چونکه این همه تلاش می کنم مردم را گمراه کنم ولی تو در قیامت آنها را شفاعت می کنی و تمام زحمات مرا هدر می دهی.به همین خاطر با تو دشمنم و از تو بدم میاد.

حضرت(ص) فرمود:از دست امتم چرا ناراحتی؟

شیطان گفت:امت تو خصوصیاتی دارند که امتهای دیگر ندارند،

 وقتی به هم می رسند سلام می کنند که سلام اسم خداست من از این اسم می ترسم.

وقتی هم دیگر را می بیننددست می دهند تا دستهایشان از هم در نیامده گناهانشان بخشیده می شود،

وقتی می خواهند غذا بخورند(بسم الله)می گویند و من دیگر نمی توانم بخورم وگرسنه می مانم،بعد از غذاخوردن(الحمدالله)می گویند،

وقتی اسم تو می آید صلوات ختم می کنند و آنقدرثواب آن زیاد است که من فرار می کنم،

وقتی می خواهند کاری انجام بدهند(ان شاء الله)می گویند،ومن هم دیگر نمی توانم در کارهایشان دخالت کنم و آنها را برهم زنم،

وقتی آنگاه که صدقه می دهند هم گناهانشان بخشیده می شود وهم هفتاد بلا ومصیبت را از خود دور می کنند،

وقتی قرآن می خوانند ودر خانه ای قرآن خوانده میشود جایی برای من نیست چون درآن خانه ملائکه رفت وآمد می کنند.

 آنها مرا لعنت می کنند و وقتی مرا لعنت می کنند یک زخم بر بدنم می افتد وتا زمانی که همان شخص را به گمراهی نکشانم خوب نمی شوم،

هنگامی هم که گناه می کنند سریع توبه می کنندو زحمات مرا به هدر می دهند،

و وقتی عطسه هم می کنند(الحمدالله)می گویند ومرا از خود دور میدارند.

 


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ پنج شنبه 5 بهمن 1391 ] [ 11:32 ] [ یاران ذوالبر ]

در كتاب «معراج النبوة» نقل شده: چون خداوند متعال ابليس را از درگاه خود راند و او را مشمول لعن خود و ملائكه قرار داد،‌ فرشته‌اي بر آن داشت تا هر روز چند سيلي بر پشت گردن آن ملعون بزند. آن سيلي‌ها بسيار درد‌آور بود به گونه‌اي كه اثر آن تا روز ديگر او را مي‌آزرد.

بعد از آنكه خداوند وجود مقدس خاتم الانبياء (صلي الله عليه و آله) را برگزيد و آيه 
وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ  را درباره ايشان نازل فرمود، شيطان به درگاه خداوند بناليد و عرض كرد:

خدايا! من نيز از عالميان هستم، ‌آيا مرا از اين آيه رحمت هيچ بهره و نصيبي نخواهد بود؟ رحمت آن حضرت شامل حال من نخواهد شد؟

خطاب آمد: چرا رحمت وجود ايشان تو را هم بهره‌مند مي‌كند. سپس به آن فرشته‌اي كه هر روز او را طپانچه مي‌زد فرمود: از هم اكنون طپانچه و سيلي بر او نزن، و او را معاف دار تا او نيز از وجود مقدس آن حضرت و رحمت بودن ايشان بهره برده باشد و اين آيه شامل حال او هم بشود.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ پنج شنبه 5 بهمن 1391 ] [ 11:25 ] [ یاران ذوالبر ]

مرحوم آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبد الكريم حائرى موسس حوزه علميه قم از مراجع وارسته و علماى بزرگ و موفق تشيع بود كه در سال 1355 قمرى در قم از دنيا رفت و مرقد شريفش در مسجد بالاسر در مرقد منور حضرت معصومه (سلام الله عليه) قرار دارد.
يكى از عجائبى كه افراد موثق از جمله آيت اللّه فريد محسنى (رحمة الله عليه) نقل نموده‏اند ماجراى زير است:
هنگامى كه آيت اللّه حائرى، سرپرست حوزه علميه اراك (قبل از سال 3401قمرى) بودند، براى مرحوم آيت اللّه حاج آقا مصطفى اراكى نقل كردند: در آن هنگام كه در كربلا بودم و به درس و بحث اشتغال داشتم، شبى كه شب سه شنبه بود و در عالم خواب ديدم، شخصى به من گفت: اى شيخ عبد الكريم! كارها را انجام بده كه سه روز ديگر خواهى مرد.
من از خواب بيدار شدم و حيران بودم و به خود مى‏گفتم: البته خواب است شايد تعبير نداشته باشد.

روز سه شنبه و چهار شنبه، مشغول درس و بحث بودم، تا اينكه آنچه در عالم خواب ديده بودم از خاطرم رفت، روز پنجشنبه كه تعطيل بودم، با بعضى از رفقا به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم، در آنجا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد، نهار را همان جا صرف كرديم، پس از نهار، ساعتى خوابيديم، در همين هنگام لرزه شديدى مرا فرا گرفت، رفقا در آنجا عبا و روانداز داشتند، روى من انداختند، ولى همچنان بدنم لرزه داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم، حس كردم كه حالم بسيار وخيم است، به رفقا گفتم، زودتر مرا به خانه برسانيد، آنها وسيله‏اى فراهم كرده، زود مرا به شهر كربلا آورده و به خانه‏ام رساندند، در خانه بى حال و حس، در بستر افتاده بودم، بسيار حالم دگرگون شد و در اين ميان به ياد خواب سه شب قبل افتادم، علائم مرگ را مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خوابى كه ديده بودم احساس كردم كه پايان عمرم نزديك شده است، در اين حال، ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در جانب راست و چپ من نشستند، و به همديگر نگاه مى‏كردند و به همديگر مى‏گفتند، اجل اين مرد رسيده، مشغول قبض روحش گرديم، در اين هنگام با قلبى صاف و خالص به ساحت مقدس امام
حسين (عليه السلام) متوسل شدم و عرض كردم: اى حسين عزيز، دستم خالى است، كارى نكردم و براى خود توشه‏اى فراهم ننموده‏ام، شما را به حق مادرتان حضرت زهرا (سلام الله عليه) از من شفاعت كنيد، كه خدا مرگ مرا به تاخير اندازد، تا خود را براى سفر آخرت آماده سازم، هماندم ديدم شخصى نزد آن دو نفر كه مى‏خواستند روحم را قبض كنند آمد و به آنها گفت: حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) فرمودند: شيخ عبد الكريم به ما متوسل شده و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم تا عمرش را به تاخير بيندازد، خداوند شفاعت ما را پذيرفت، بنابراين شما روح او را قبض نكنيد.


در اين وقت آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتندسمعا وطاعه، آنگاه ديدم آن دو نفر همراه فرستاده امام حسين (عليه السلام) به سوى آسمان پرواز كرده و رفتند، در اين هنگام احساس سلامتى و عافيت كردم، صداى گريه و زارى بستگان را شنيدم، كه به سر و صورت مى‏زدند، آهسته دستم را حركت دادم و چشم را گشودم، ديديم چشمم را بستند و به رويم روپوشى انداختند، خواستم پاهايم را بگشايم، متوجه شدم كه انگشت بزرگ پايم را بسته‏اند، دستم را براى بلند كردن چيزى بلند كردم، شنيدم مى‏گويند آرام شويد، گريه نكنيد
، كه بدن حركت دارد، آرام شدند، رو اندازى كه به رويم انداخته بودند، برداشتند، چشمم را گشودند و بند پايم را باز كردند، با دست به دهانم اشاره كردم كه به من آب بدهيد، آب به دهانم ريختند، كم كم از جا برخاسته و نشستم، تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمد اللّه به طور كلى از آن حالت، خوب شدم، و اين موهبت به بركت لطف مولايم امام حسين (عليه السلام) بود، آرى به خدا سوگند.


عالم برزخ در چند قدمی ما
محمد اشتهاردی

برگرفته از: http://www.nooreaseman.com


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، امام حسین (ع)، ،
[ جمعه 3 آذر 1391 ] [ 13:6 ] [ یاران ذوالبر ]

صفین، خط مقدم، جبهه علی ابن ابی طالب ع

می جنگید در کنار حسین ع

کربلا، خط مقدم، جبهه عمر بن سعد

می جنگید در برابر حسین ع

فقط زمان توانست شمر را بشناسد.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ دو شنبه 29 آبان 1391 ] [ 20:19 ] [ یاران ذوالبر ]

تابوت مرد عاصى و غبار كربلا

مرحوم تاج الدّين حسن سلطان محمد( رضوان اللّه تعالى عليه ) در كتاب خود مينويسد :

در بغداد مرد فاسقى بود كه هنگام احتضار وصيّت كرده بود كه مرا ببريد نجف اشرف دفن كنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و بخاطر حضرت امير المومنين عليه السلام ببخشد.

چون وفات كرد قوم و خويشان او حسب الوصيّة او را غسل داده و كفن نمودند و در تابوتى گذاردند و بسوى نجف حمل كردند.

شب حضرت امير عليه السلام به خواب بعضى از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش يك فاسق را از بغداد مى آورند كه در زمين نجف دفن كنند، برويد و مانع اين كار شويد! و نگذاريد او را در جوار من دفن كنند.

فردا كه شد خدّام حرم مطهّر يكديگر را خبر كردند، رفتند و در بيرون دروازه نجف ايستادند، كه نگذارند كه نعش آن فاسق را وارد كنند، هر قدر انتظار كشيدند كسى را نياوردند.

شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير عليه السلام را كه فرمود: آن مرد فاسق را كه شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا مي آيند، برويد و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن كنيد. گفتند: آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا ميفرمائيد بهترين جا دفن شود!؟

حضرت فرمود: آنهايى كه نعش را مى آوردند، شب گذشته راه را گم كردند، و عبورشان به زمين كربلا افتاد، باد وزيد خاك و غبار زمين كربلا را در تابوت او ريخته از بركت خاك كربلا و احترام فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او گذشت او را آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش ‍ گردانيده است .

تحفة المجالس - انوار آسمانى ص 104.

http://ut-chepoly87.blogfa.com


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، خواندنی های درباره معصومین، فضیلت مکان های مقدس، امام حسین (ع)، ،
[ جمعه 26 آبان 1391 ] [ 11:4 ] [ یاران ذوالبر ]

دزدى با نام امام حسين عليه السلام

از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.

روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش ‍ را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟

حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد.

شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند.

امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟

اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .

حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟

حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى . اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟

عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .

امام حسين عليه السلام فرمود:

پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .

حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود.

حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش ‍ نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد.

بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش ‍ مى كرد.

 

الوقايع و الحوادث : ج 3، ص 334 و حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34

 منبع:http://ut-chepoly87.blogfa.com


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ چهار شنبه 24 آبان 1391 ] [ 19:24 ] [ یاران ذوالبر ]

   

مرحوم میر قاسم لیلاوایی پدر مرحوم میر محسن فرشچی ضرابی - که از دلدادگان دلسوخته ابا عبدالله بود- است. همچنین از تاجران معتبر بازار فرش و از یکی از مجاهدین نهضت مشروطه ایران بود که در این جا دو حکایت از ایشان نقل می کنیم که مشخص می شود از چنین پدری باید چنان پسری عاشق حسین به بار بنشیند.

 

می گویند روزی مقداری کره محلی برای ایشان هدیه آوردند و ایشان دستور دادند تا کره را بین همسایه ها تقسیم کنند، این کار انجام می شود و به اطلاع ایشان می رسد، ولی بعد از نماز مغرب ایشان با عجله همسرشان را صدا می زندو می گویند آیا کار تقسیم کره ها را به درستی انجام دادید؟ و همسر ایشان پاسخ می دهند بله، ولی مرحوم میر قاسم اصرار می کنند که خوب فکر کند و همسرشان پس از تامل زیاد به یاد می آورد که یکی از همسایه ها را از قلم انداخته و به او کره نداده اند و وقتی از مرحوم میر قاسم لیلاوایی می پرسد که چگونه متوجه شده است می گویند هنگامی که نماز مغرب را به جا می آوردم نمازم حضور قلب نداشت.  

مرحوم میر قاسم لیلاوایی در یک سال آخر عمر به علت بیماری توان سخن گفتن نداشت و با سکوت روزگار می گذراند تا این که پس از یک سال سکوت ناگهان به حرف می آید و به مخدرات منزل دستور می دهد که حجاب به سر کنند که قرار است مهمان بیاید، به هر صورت با تعجب چادرهای خود را به سر می کنند و منتظر مهمان می مانند که ناگهان میر قاسم به روی تخت می نشیند و دست به روی سینه می گذارد و می گوید:« السلام علیک یا اباعبدالله» و مانند شمعی خاموش می شود.

 

هر که از عشق تو دیوانه نشد عاقل نیست 

عاقل آن است که از عشق تو دیوانه شود 

روزگاری است که سودای بتان دین من است 

غم این کار نشاط دل غمگین من است


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ چهار شنبه 24 آبان 1391 ] [ 19:9 ] [ یاران ذوالبر ]

رنج شیطان
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....

۱) عده ای مانند شما معصومند ، از آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.
۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ چهار شنبه 10 آبان 1391 ] [ 12:31 ] [ یاران ذوالبر ]

 اراده محکم و همت بلند یک دختر
داستان در مورد دختر کوچکی است که در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت. ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرات و یک روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکتر ها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود.
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما 
در هر مسابقه ای شرکت کرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما رودالف پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند...
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

منبع:http://nahad.nit.ac.ir


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ چهار شنبه 26 مهر 1391 ] [ 12:51 ] [ یاران ذوالبر ]

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. مرد جوان: منو محکم بگیر. زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت ارنستو چه گوارا

منبع : ایران عشــــق


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
[ چهار شنبه 26 مهر 1391 ] [ 12:39 ] [ یاران ذوالبر ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم. اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه.
آرشيو مطالب
خرداد 1394
ارديبهشت 1394 فروردين 1394 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390
حمایت می کنیم

جهت دریافت برنامه های رادیو افسران کلیک کنید

امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 279
بازدید دیروز : 336
بازدید هفته : 1031
بازدید ماه : 1022
بازدید کل : 53733
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 317
تعداد آنلاین : 1

Alternative content