در انتظار ذوالبر

در انتظار ذوالبر
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند





پيوندهای روزانه
طراح قالب

خاطره اول ـ راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید

بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.
در اتاق کارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: عباس! مداد خودت کجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

خاطره دوم ـ راوی: دوستان شهید بابایی

در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کرد، نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رفت و کلاس ها و حیاط را تمیز می کرد و سپس به خانه بازمی گشت. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش دچار تردید می شوند که جن ها به کمک آنها می آیند!  در نیمه شبی «عباس» را می بینند که جارو در دست مشغول تمیز کردن حیاط است .

خاطره سوم ـ راوی خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی

در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد: صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد . من فکر کنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می کرد ؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و …. که در آن زمان موجود بود ؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم که فانتا خریده است .
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید»؟
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «کارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند».
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم.

خاطره چهارم ـ راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی

مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت، با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می کوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند .
به یاد دارم که در آن سال ، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای»؟
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند و بار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد، به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته ای یکی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می کردم .
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم. عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یکی شده.

خاطره پنجم ـ راوی: امیر اکبر صیاد بورانی

در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند!
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

خاطره ششم ـ راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی

چند روزی بود که به همراه عباس از پایگاه لکلند واقع در شهر سن آنتونیوتکزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تگزاس آمده بودیم. در ورزش های روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می کردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این کار جزء ورزش های اجباری بود که زیر نظر یک درجه دار آمریکایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که والیبالیست خوبی بود، با تعدادی از بچّه های ایرانی یک تیم والیبال تشکیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
آمریکاییان در سالهای حدود ۱۳۴۹ (۱۹۷۰ میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی کردند؛ به همین خاطر یک روز هنگامی که با چند نفر از دانشجویان آمریکایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاس های بی موقع آنها همه ما را کلافه کرده بود. عباس به یکی از آنها یادآوری کرد که اگر می خواهید والیبال بازی کنید باید مقررات آن را رعایت کنید. یکی از دانشجویان آمریکایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی که بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت کرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریکایی کرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یک نفر در یک طرف زمین و شما هر چند نفر که می خواهید در طرف مقابل!
دانشجوی آمریکایی که از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریکایی فکر می کردند هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ۱۰ نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی که همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محکم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ به همین دلیل دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می کردند و آمریکایی ها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی که داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می خواباند. آمریکایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند که چه بکنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی که دانشجویان برپا کرده بودند کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی کرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه کلنل پیدا بود که مهارت، خونسردی و تکنیک عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریکایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، که گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر کارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان کاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی که تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواک» برگزار کرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یک کاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان کلنل «باکستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم که او عباس را «پسرم» صدا می کرد.

خاطره هفتم ـ راوی: سید جلیل مسعودیان

پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود . ساعت ۱۰ شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش».
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه کنم».
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام ».
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با او تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. گفت شب می آید و پول ها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و…..
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: « شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه کار کنم». بعد از من پرسید:« این بسته اسکناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی.
پول ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر».
ابتدا قبول نکردم. دیدم ناراحت شد. به همین خاطر  پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستانم شنیدم که همان شب پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.

خاطره هشتم ـ راوی: اقدس بابایی

عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. بعضی وقت ها که فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود که مسافرت ها و مأموریت هایش را به گونه ای تنظیم می کرد که کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یکی این بود که وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بر روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود.

خاطره نهم ـ راوی: امیر حبیب صادقپور

قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یک مانور هوایی به مناسبت روز ۲۴ اسفند شرکت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگی های لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می کرد. رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای گذشته بود و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید او گفت: من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی کنم.
با اضطراب پرسیدم: چه مشکلی پیش آمده؟
گفت: سیستم هیدرولیک هواپیما از کار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری کنم.
من فقط گفتم: شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری کرد و در جهت مخالف دسته های پروازی به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث اختلال در مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یک پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که با توجه به اینکه سیستم هیدرولیک در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نکرده است؟!
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس اظهار نظر کنم. من پاسخ دادم که وقتی هواپیما در هوا دچار اشکال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد که فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود  ولی با توجه به علاقه ای که عباس داشتم و تا حدودی از هدف او آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینکه او می توانست با استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور کتبی و رسماً به مسئوولان اعلام کردم تصمیم عباس برای فرود، در آن لحظه کاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی که به من ادای احترام می کرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در عمق چشمانش خواندم که می گفت: «متشکرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم که عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یک حرکت انقلابی و پروازش یک پرواز انقلابی بود.

خاطره دهم ـ راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش

عباس همیشه علاقه داشت گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریزان بود. اگر کسی با او برخورد می کرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یک روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق با اهدای اتومبیل به تهران بفرستد. در پایان نامه نیز قید شده بود این هدیه از جانب حضرت امام خمینی (ره) است. عباس نامه را که دید سکوت کرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی آن فهرست گذاشتم. می دانستم که او اعتراض خواهد کرد.
عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. به همین دلیل یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه کنم. او با نگاه به فهرست و دیدن نام خود قبل از اینکه صحبت من تمام شود، رو به من کرد و با ناراحتی گفت: برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من!
گفتم: مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی کنید؟ مگر شما… ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی آنکه چیزی بگویم، فهرست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و فهرست را امضا کرد.
در حالی که اتاق را ترک می کردم. با خود گفتم: ای کاش همه مثل او فکر می کردیم.

خاطره یازدهم ـ راوی: میرزا کرم زمانی

مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می روی»؟
او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»

خاطره دوازدهم ـ راوی: صدیقه حکمت، همسر عباس بابایی

شب رفتن به حج ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ….
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم : عباس چه طوری می توانم دوری ات را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بُت شوی.
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم ؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او….؟
گفت: صدیقه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.
یکی از دوستان شهید بابایی او و همسرش را به میهمانی دعوت می کند و با توجه به شناخت و روحیات شهید به دروغ به او می گوید که میهمانی ساده و مختصر است در حالیکه آن میهمانی به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان فراهم شده بود . همسر شهید بابایی نقل میکند : پس از ورود به مجلس و مشاهده وضع زننده حاکم بر آن یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده است . او کم کم تحمل خود را از دست داد و با عذرخواهی از دوستش مجلس را ترک و به طرف خانه حرکت نمودیم . وقتی وارد خانه شدیم بغض عباس ترکید و دائم خود را سرزنش می کرد . بعد از چند لحظه وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد . او قرآن می خواند و گریه می کرد . او از این ناراحت بود که چرا در آن مهمانی شرکت کرده و با خواندن قرآن می خواست قلب و روح خود را آرام کند و تسلی بخشد .

خاطره سیزدهم ـ راوی: از دوستان شهید عباس بابایی

در سالهای ۶۰ – ۶۱ بنزین به صورت کوپنی توزیع می شد، شهید بابایی بیشترین سهم را به خلبانان شکاری که فعالانه در جنگ شرکت داشتند اختصاص داد. یکبار که پدرم خانم شهید بابایی می خواست همسر و فرزندان او را به قزوین ببرد، متصدی توزیع کوپن بدون اجازه از شهید بابایی یک کوپن به او داد. وقتی شهید بابایی متوجه شد به شدت با او برخورد کرد و گفت: برادر جان مگر همسر و فرزندان من با بقیه فرق می کنند؟ خب با اتوبوس بروند چه کسی واجب کرده که حتما باید با ماشین سواری بروند؟ اگر شما می بینید که ما به آقایان خلبان کوپن می دهیم مساله اش فرق می کند. به دستور شهید بابایی مسئول توزیع کوپن رفته و آن کوپن ها اهدائی را پس گرفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 2:50 ] [ یاران ذوالبر ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم. اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه.
آرشيو مطالب
خرداد 1394
ارديبهشت 1394 فروردين 1394 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390
حمایت می کنیم

جهت دریافت برنامه های رادیو افسران کلیک کنید

امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 201
بازدید دیروز : 246
بازدید هفته : 617
بازدید ماه : 608
بازدید کل : 53319
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 317
تعداد آنلاین : 1